کافه ماری



دیدم چقدر ازم متنفری،

تنفر نه از روی اینکه دیگه نخوای منو ببینی،

تنفر واسه اینکه چرا بهت دروغ گفتم،

منو ببخش؛ منو ببخش اگه بهت دروغ گفتم، یقینا من لیاقت دوست داشتن تو رو ندارم و خودمم بهتر از هرکس دیگه ای میدونم.

با احساس شرمندگی از خواب بیدار شدم؛
تو اینو نمیدونی ولی یقینا اگر روزی بفهمی من دیگه هرگز حتی نمیتونم اسمتو به زبون بیارم.

باید محو بشم از زمینی که قراره یک عمر شرمنده ی تو باشم.

منو ببخش ولی قول میدم دروغم به واقعیت تبدیل شه.

بهت قول میدم.

من نه عاشقانه و نه عاقلانه بلکه عارفانه تو رو دوست دارم.

و دونستن اینکه میدونی قلبامون چقدر به هم نزدیکه برام کافیه.

پسر کوچولویه من؛ دوست دوران بچگیه من،
بهت قول میدم مواظب خودم باشم.
بهت قول میدم خوشبخت میشم.

همونطور که خودت ازم خواستی مهربونه من.


احساس وقتی در رابط با خونواده معنی شه معنی کاملتری به خودش میگیره.

اینکه پدر یا مادر چقدر با تو یا با همدیگه مشکل دارن دارن هیچ چیزی رو عوض نمیکنه نسبت به زمانیکه بچه بودی و عاشقانه میپرستیدنت.

عاشق باش. عاشق خونواده ای که شاید دیر قدرشونو بفهمی.


من کلا عادت دارم به فیریکی زدن،

رو یه مسئله که زووم میکنم انقد توش پیش میرم تا دل و رودشو از حلقومش بکشم بیرون،

واسه همینه که از فضاهای اجتماعی زده میشم، چون انقدر خودمو درگیرش میکنم که رسما بالا میارم،

مدتیکه سرکار میرفتم اصلا یادم نمیموند که بخوام گوشیمو چک کنم، میرفتم سرکار میومدم خونه، گوشیمو میزدم شارژ، میخوابیدم، باز سرکار باز خونه،

جز چنتا زنگ در طول روز که اونم یا مامان بود یا بابا.همین.

اصلا گاهی یادم میرفت گوشی دارم، مثلا دستم بود میرفتم دسشویی میذاشتمش رو راه پله بعد یادم میرفت وقتی میخواستم کلی دنبالش میگشتم.

الان چن روزه تلگرام یا واتساپ نرفتم، اینستامم امروز برگردوندم ولی میلی ندارم به سر زدن بهش،

یجور حس تنهایی منو وادار میکنه به سرک کشیدن تو فضاهای اجتماعی، انگاری حضور دوستام حتی وقتی باهاشون حرف نمیزنم یجورایی برهم زننده ی تنهاییمه.

ولی الان که مینویسم و سبک میشم و خونه ی تنهاییامو کردم وبلاگ نوشتن دیگه به اون دنیاها نیازی ندارم،

یعنی حس وابستگی واسه پر کردن تنهایی ندارم بهشون، تو خونه موندن اصلا چیز خوبی نیست، دوست دارم دوباره برگردم به زندگی مستقلم و تو دنیای واقعی باشم، نه اینکه نقطه ضعفم تو دنیای مجازی اذیتم کنه،

این نوشته ها قراره بمونه تا بعدها خونده شه، بعدهایی که برمیگردم که ببینم چجوری تنهاییامو پر میکردم، چجوری از زمانم استفاده کردم، چه آدمایی اومدن، کیا رفتن، چه چیزایی ثبت شدن،

اینجا باید بمونه، کسی نباید پیداش کنه، باید بمونه واسه خودم.

** تو مدتیکه اینجا نبودم هیچی از دعوای خونوادگی نمیدونستم، خودم بودم و مشکلات خودم، اصلا نمیدونستم تو خونه چه اتفاقاتی داره میوفته،

دغدغه ها و مشکلات خودمو داشتم،

همدیگرو میزدن، میکشتن، من روحمم خبر دار نمیشد، کلی اتفاق افتاد ولی آب از آب دل من ت نخورد،

حالا اگه بودم کلی براشون تشنج میکردم، حرص میخوردم، انرژی میسوزندم، حال بد میساختم،

اما من نبودم، خبر دار نشدم، حرص نخوردم، همه چی تموم شد و آب از آب ت نخورد!

به همین راحتی!

پس الانم میتونم یه گوشمو در کنم یه گوشمو دروازه!

چون جز مسائل خودم هیچی به من ربطی نداره، تو نبود من همه چی گذشته، الانم میگذره، من چرا حال خودمو بد کنم؟

بذا داد بزنن، هوار بکشن، درگیر شن، به من هیچ ربطی نداره، حالم نباید به هیچ وجه بد شه،

من اینهمه سختی نکشیدم که الان با یه دعوا دست و دلم بخواد بلرزه!

من الان باید خیلی قویتر از این حرفا باشم،

پس دنیامو با تعریفای خودم میسازم،

تو هر روزش فقط زیباییاشو میبینم،

گور بابای هرچی مشکله،

جای مشکلات در نهایت زیر یه مشت خاکه،

همه ی آدما با مشکلاتشون خاک میشن و فقط یه جنازه میمونه با لحظه های مرده ای که میتونسته توشون خوش باشه ولی نبوده! یه جنازه که بجای لذت بردن از تک تک خوشی های کوچک زندگی دنبال غول ساختن از مشکلات بوده!

گور بابای همه ی دنیا!

خوشی های کوچیکتو دریاب !


اکثر اوقات وقتی تصمیم میگیرم به نوشتن خودمم نمیدونم راجع به چی میخوام بنویسم،
یعنی یه جرقه ای میاد تو ذهنم، یا یه حس سنگینی میاد رو قلبم و حس میکنم خب الان وقت نوشتنه که مغز و وجودم از آشفتگی دراد و به آرامش برسم، ولی وقتی میرسم به آخر متن میبینم چی میخواستم بنویسم و چی نوشتم.
من قبلا هم وبلاگ داشتم، ولی انگار وقتی تو دنیای وبلاگ نویسی واقعی باشی دیگه نمیتونی خودِ واقعیتو بنویسی.
یه مشت آدم پر از کلیشه ی به ظاهر مقدس جمع شدیم دور هم و همش دنبال پیدا کردن و گوشزد کردن یسری اشتباهیم.
بابا چون تو جور دیگه ای فکر میکنی دلیل نمیشه که بقیه آدما دارن اشتباه فکر میکنن.
الان من واقعا با همه ی وجودم مینویسم، از ریز به ریز و جز به جز خاطراتم مینویسم،
اینجا خود واقعیمم پس ناراحت نشین اگه یه چیز مذخرف میگین و جوابتونو نمیدم،
واقعیتش من هیچوقت اعصاب بحث کردن یا فهموندن چیزی به یکی دیگه رو ندارم،
اگه از نظر کسی خوشم نیاد اصلا خودمو زحمت نمیدم که بش بفهمونم، ولی به این معنی نیست که صورت مساله رو پاک کنم،
من قبلا یه پست راجع بهش داشتم، هرچیزی که بتونه برام سازنده باشه تفسیرش میکنم، ولی واقعیتش خیلی موضوع باید از نظرم مهم باشه که حوصله ی اظهار نظر راجع بش رو داشته باشم.
هممون باید همین باشیم،
دنیا پر از آدمایی که تورو وادار میکنن به حرف زدن که فقط ثابت کنن حرف خودشون حقه.
من بشخصه یکی از علایقم بحث کردنه، ولی نه با آدمی که میخواد بره پای منبر و در نهایت خودشو بشونه رو تخت پیروزی.
با آدمی بحث میکنم که بعضی جاها چاله چوله های مغزشو قبول داشته باشه.
با آدمی که فک میکنه مغزش چاله چوله نداره حتی حرف زدنم اشتباهه.

دارم کم کم به این واقعیت بزرگ که هرکی سرش بیشتر تو تونبون خودش باشه خوشبخت تره بیشتر ایمان میارم!
اینو میدونستم، همیشه هم میدونستم سر هرکی باید تو زندگی خودش باشه و کاری به کار کسی نداشته باشه،
ولی الان که یه برانداز کلی به زندگی آدما میکنم میبینم این آدما چقدررر موفق ترن!
یه موفقیت ثابت!
یه موفقیت از جنس رهایی!
سرت تو تونبون خودت باشه ماری!
میمیری تو هیچکدوم از کارایی که بت مربوط نیست دخالت نکنی؟؟!
واقعا هیچ اتفاقی نمیوفته اگه یکم جلوی خودتو بگیری!
هیچ اتفاقی!
نه واسه خاطر بقیه! بلکه واسه آرامش و موفقیت خودت!
تا کاری به کار کسی نداشته باشی انرژی های بد به زندگیت منتقل نمیشه! اونوقت تو میمونی و موفقیت ها و کلی حال آروم!
اگه آدما تو قلبشون از تو به خوبی یاد کنن، تو زندگی خوبی خواهی داشت! چون کلی انرژی خوب داری!
پس ماری، لطفا بفهم خوب بودن آدما فقط و فقط یه خودخواهیه محضِ!
چون تو اینکارو واسه خاطر خودت انجام میدی.
با قلب آدما مهربون باش، این مهربونی یقینا به تو برمیگرده،
بجای برگشت بدی، اگه کلی مهربونی برات برگرده میدونی یعنی چی؟
به انرژی اعتقاد داری؟
یه نگاه به آدمای دورو برت بنداز،
موفق های واقعی رو ببین،
اونایی که دلت میخواد بتونی یه آرامش از جنس آرامش اونا داشته باشی،
اونا چجور آدمایی ان؟
غیر از اینه که مهربونن؟
سرشون تو لاک خودشونه؟
آزارشون به کسی نمیرسه؟
هیچ زخم زبونی نمیزنن که از درد بپیچی به خودت؟
اگه بات حرف بزنن قلبتو نوازش میدن؟
.
میدونی ماری حتی این آدمها هم از قضاوت شدن در امون نیستن! یا بهشون میگن خُلن، یا نفهمن، یا چه میدونم بلاخره اطرافیانِ همیشه حاضر در صحنه یه جمله یا تیکه کلومی هم دارن که بخوان به اینجور آدما وصله کنن!
ولی اینجور آدما میدونی چیکار میکنن؟! حتی جواب این دسته رو هم با مهربونی میدن! اینجاست که یه خط قرمز دارن به اسم اینکه " هشدار که آرامش مارا نخراشی " !
فک میکنی اونا بخاطر تو باهات مهربونن؟ هرکسی بخاطر خودش ماری، پس بخاطر خودتم که شده سعی کن هیچ دلی رو نشی♡
ولی انصافا این آدما خیلی دلی ان، آدم دوس داره مثلِ یه لقمه ی کره مربا با یه قولوپ چایِ خوشرنگ و خوش عطر قورتشون بده! از بس که شیرین و خوشمزه و دلچسبن♡
اونا بوی عطر بهارنارنج و گلبرگ های صورتیِ گل رز میدن،
گرمای وجوشون مثل خورشید داغ و دلچسب لب دریاست که با یه نسیم ملایم قلبتو نوازش میکنن♡
آدمای دلی خیلی خوبن ماری، خیلی
آدمای دلی بوی مامانارو میدن :)


امروز 5نخ سیگار کشیدم، 2نخ وینستون لایت، 3نخ xs.

خودمو دوست ندارم. رفتارم باعث آزار بقیه میشه. ولی کاریش نمیشه کرد. باید همونجوری که هستم خودم رو قبول کنم.

امشب شام غریبان بود. خواستم برم و با اونچیزیکه اسمش رو گذاشتم نمیتونم روبه رو شم. اما نتونستم. اون از من قویتر بود. از من قویتر بود و من بجای مقابله تصمیم گرفتم عقب نشینی کنم تا بتونه پیروز میدان بشه. من نای جنگیدن باهاش رو نداشتم. ترجیح دادم بازم اون برنده شه، و شد. باز برنده شد.


آنه؟ حرف بزن، از حرف زدن نترس؛ آنه فیلم زندگی کدویی منو یادته که هنو، میدونی به چی فکر کردی، چه روزایی که میتونستی توشون زندگی کنی ولی اینکارو نکردی، واقعا چرا دختر؟ چرا آنه ماری؟ تو باید سعی کنی خوشی رو بسازی، دقیقا تو لحظه ای که هستی بسازیش، شخصیتارو یادت بیاد؛ شخصیت تو کدومه؟ کدوم یکیشونی؟ آنه سعی کن با درونت زندگی کنی، با درونت زندگی کن دختر، به بیرون وابسته نباش، وابسته ی درونت باش، اونوقته که هرجا باشی یا تو هر شرایطی باشی اونوقت دنیات قشنگه.

آنه تو میتونی دنیارو زیبا ببینی، خودت باید اینو بخوای، باید از حقت دفاع کنی، نباید اینو هیچوقت یادت بره، اگه حقتو گرفتن توام بگیرش، چیزیه که مال خودته، ولی یادت باشه خوشیهاتو وابسته به شرایط نکن؛ هرجا که باشی، تو هر شرایطی که باشی، سعی کن دنیاتو دوس داشته باشی، سعی کن با خودت حال کنی و خوش باشی.

آنه؟ آنه ماری؟ چیزاییکه بهت میگم خیلی مهمن، شاید مهم بنظر نیان ولی مهمن، از حرف زدن با خودت غافل نشو، تو خودتو داری. خودِتو مهمترین چیزی، اگه یادبگیری با خودت کنهر بیای و با خودت خوش باشی، اونوقت هیچ چیز نمیتونه تورو آزرده کنه، دنیای بیرون هرچقدرم بد باشه، تو نباید اینو یادت بره که تو دنیای درونتو داری، نباید فراموش کنی آنه، نباید، با دنیای درونت زندگی کن آنه، با دنیای درونت کنار بیا و زیبا بسازش، دنیای درونتو زیبا بساز.


خیلی چیزارو نمیفهمم، یکیشون وجود خودمه. امروز هوا خوبه از همون هواهایی که میخوام، پس چرا حالم خوب نیست، چرا اونطوری که باید باشم نیستم؟ 

من زیاد ذهن خودمو درگیر مسائل میکنم، خیلی زیاد بازم، باید بسته باشم، بسته باشم و اجازه ندم هرچیزی به درونم نفوذ کنه، باید مواظب خودم باشم، مگه من جز خودم کیو دارم، باید مواظب خودم باشم. نباید مسائل و اتفاقای دوروبرم رو زیاد جدی بگیرم، باید به فکر خودم باشم، باید رو خودم حساب باز کنم. باید همونطوری زندگی کنم که خودم دلم میخواد. باید بتونم اضافات زندگی رو بریزم دور و به اصلیاتش فکر کنم نه به جزئیات. جزئیات بدرد بخور نیستن. اصلی ترین چیزها برمیگرده  به خودم. به درونم. نباید به مسائل بیرونی بها بدم. باید هرچیزی رو همونطوری که هست قبول کنم. آدمهارو همونطوری که هستن بخوام. نه بیشتر و نه کمتر.

من دلم نمیخواد ازدواج کنم. دلم میخواد هرچی که از این به بعد برام باقی میمونه بمونه واسه بچه های این خاندان. من هرگز ازدواج نخواهم کرد. تنهایی خوبه. زیاد بد بنظر نمیرسه. بودن با یکی دیگه دو حالت داره؛ یا خیلی دوسش داری که درد داره، یا زیاد دوسش نداری که از تنهایی بدتره!

پس تنهایی از همشون بهتره. از دو مورد بالایی خیلی بهتره.

تمرکزت رو بذار رو خودت. باید همین کار رو بکنم. تمرکزم رو بذارم رو خودم.باید حواشی رو پاک کنم و فقط به خودم فکر کنم.

دیشب تو خواب یه خونه ای رو دیدم که حس میکنم اون خونه ی آینده ی منه. خیلی خوب بود. یه خونه ی عادی و کوچک که نه از مدرن بودن خبری بود و نه از لوکس بازی! یه اتاق که تو طبقه دوم بود و اطرافش پر بود از گلدون. دوسش داشتم. ادامه خوابم اصلا جذاب نبود اما اون خونه رو دوست داشتم.

پزشکی، پزشکی، پزشکی. نمیدونم. هر وقت کلمه ی نمیدونم رو به زبون بیارم یعنی ذهنم قفل کرده. یعنی دیگه راهی نمونده واسه وجود کلمات. یعنی رسیدم به خلاء.

خیلی از چیزایی که بهشون فکر میکنم درواقع اصلا وجود ندارن. پس چه بهتر که حتی اوناییکه وجود دارن رو هم نبینم و بهشون فکر نکنم! همه چی، همه ی زندگی ما، از طرز فکر ما نشات میگیره. من با طرز فکرم میتونم دنیامو تغییر بدم. باید طرز فکرمو عوض کنم تا دنیام عوض شه. باید به چیزایی که نیستن فکر نکنم. باید به چیزایی که هستن ولی مطابق میل من نیستن هم فکر نکنم. اونوقته که آرامش واقعی، آرامش درونم رو پیدا میکنم.

من فقط منم. نباید این رو یادم بره. من فقط منم.


فکرهای مختلف مدام تو سرم اینور اونور میره، امیدوارم یه نشونه از بزرگ شدن باشه چون هیچ جوره قابل هضج نیست. همش فکر میکنم من چطور میتونم ایتن همه سفر در زمان رو مدیریت و کنترل کنم. فکر؛ بازم فکر! سفر در زمان! تا حالا از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. ما با فکر کردن میتونیم تو زمان سفر کنیم! با چشمای باز یا چشمای بسته، تو زمان سفر میکنیم. فقط کافیه به مغز بگیم فلان روز فلان لحظه، درجا همونجاییم. این خارق العاده ست! مرور خاطرات گذشته به صورت تصویری. کی میگه این عالی نیست!؟ مغز مثل یه ماشینه که کوکش میکنی! بعد تورو میبره پرت میکنه همونجاییکه میخوای. باید بگیریش. باید جلوی مغز رو بگیری چون مدام تو زمان سفر میکنه، باید کاری کنی که هر وقت تو خواستی تو زمان سفر کنه نه اینکه کوکش خراب باشه و مدام از زمان حال بپره. باید تنظیم زمانش بیاد دستت. چشمات، با چشمات میتونی جلوی حرکت سریعشو بگیری. باید یاد بگیری کنترلش کنی تا هروقت که تو خواستی سفر کنه نه هروقت که خودش خواست. بازم تو سفر بود بدون اینکه تو بخوای!

مغز من خیلی سفر میکنه، مدام میره به گذشته و آینده. سفر مغزی از آدم انرژی میگیره. من باید سعی کنم خودم رو تو امروز،تو هم همون لحظه و تو همون ثانیه نگه دارم. این میشه راز موفقیت!

باید سفر در زمان خودم رو به حداقل برسونم.

ذهن من مدام درحال پریدنه. نکته بد جریان اینجاست با یادآوری یه خاطره، تمام حس های متصل به اون رو هم به یاد میاره. و همیشه توجهش به نکات منفی از هر اتفاقیه.

این اصلا درست نیست و باید ریشه ای درست شه.

ریشه ی اول اینه که به خودم یاد بدم حس های بد باید ندید گرفته شن. باید دید خودم رو نسبت به مسائل عوض کنم. تا ذهنم میپره یه حس بد همراهش برام سیو میشه. واقعا چرا؟ باید درستش کنم. و راه درست کردنش اینه که تو همون لحظه به خودم بیام و بفهمم امروز مال منه.

حسی که درونمه طوری عکس العمل نشون میده که من همیشه فکر میکنم بدترین آدم دنیام و بدترین اتفاق ممکن برای من افتاده. در صورتیکه اینطور نیست. من نباید اینطوری فکر کنم. باید ریششو پیدا کنم و خودم درستش کنم.

باید از این فکر که همه مقصرن دست بکشم. باید از مقصر بودن خودم دست بکشم. باید دنیارو زیبا ببینم. همونطوری که واقعا هست. باید زیبا دیده بشه.

از غر زدن دست بکشم، از فکر کردن به چیزای منفی. این دنیا و آدماش اونقدراهم اهمیت ندارن. هیچ چیز اونقدری که به نظر میاد مهم نیست.

حصار دورم؛ من حس میکنم حصار دورم از بین رفته. آدماییکه دورشون حصار دارن واقعا شاد و خوشحالن. سفر در زمانشون؛ حتی سفر در زمانشونم با بقیه فرق داره.

من همیشه گارد دارم نسبت به همه؛ چون این حصار از بین رفته و من خودم دارم از وجود بی حصارم دفاع میکنم. واسه همین آرامش درون ندارم. چون مدام در جنگ و جدالم.

باید این حصار رو دوباره بسازم. باید بسازمش.

باید تمرکزم رو از رو بدنم بردارم. تمرکزم رو از اطرافم بردارم. باید رو خودم تمرکز کنم. رو خودم در این لحظه و همین حالا.


امروز یه روز بارونیه زیبا و دلچسبه.

از اون روزای ناب و خواستنی.

خنکی هوارو حس میکنم. وزش باد ملایمش روی پوستم که قلبمو نوازش میکنه.

بوی زندگی میده، بوی امید و تداوم و پیوستگی. بویی که از مرزهای بینی فراتر میره و میشه با مغز و قلب و روح استشمامش کرد.

امروز عاشقه. شک ندارم که عاشقه؛ چون آدمو در آغوش میگیره. یه آغوشِ بی نهایت عاشقانه!

صدای قطره های بارون رو در و دیوار و سقف خونه ها و آسفالت کوچه که روحمو به پرواز در میاره؛ شبیه لالایی عاشقونه ایه که یه مادر واسه نوزادِ در حال خوابش زمزمه میکنه.

وقتی قطره های بارون شدت میگیرن شبیه رقاصه هایی هستن که با موسیقی باد روی پنجره ها پایکوبی میکنن و سرتاپای وجودمو به ضیافت دلنشینشون دعوت میکنن.

صدای جریان بارون روی سنگفرش کوچه باعث میشه خونی که تو رگهام جریان داره رو حس کنم.

قلبم مثل بچه ی سه ساله ای شده که یه عالمه شکلاتِ کاکائویی با تیکه های فندوق و مغزِ مارمالادِ توت فرنگی دادن دستش. نیشش تا بناگوش بازه و از شدت خوشحالی سرجاش بند نیست.

 

 


انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.

بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.

یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.

همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فعلا میتونم بذارمش تو بایگانی.

خب دراز2. اصلیت موضوع دراز2 نیست. اصلیت موضوع اینه که یکسال با عشق و حال زندگی کردم و حالیم نبود ولی الان که مجبورم این پروژه رو تموم کنم و خونه نشین شدم اگه  یک روز در ماه بتونم مثل گذشته خوش گذرونی کنم حس میکنم روز خیلی خفنی داشتم. لعنتی مذخرف. زود تموم شو برگردم به زندگیم.

اون روزا کار سخت و سرکله زدن با آدم های محل کارم انقدر برام غیرقابل تحمل شده بود که همش دلم میخواست زودتر قید زندگی مستقل رو بزنم برگردم خونه. یادمه هر روز بغض داشتم و مینالیدم.

تا وقتی تنها بودم دلم میخواست برگردم پیش خونوادم، الانکه مجبورم 7ماه تنهایی کار کنم دوست دارم زودتر برگردم به زندگی سابقم. به این میگن عدم ثبات در خواسته ها.

یادمه اون روزا هر روز با دراز2 بیرون بودیم. هفته پیش که اومده بود دیدنم بیشتر از اینکه از دیدن اون خوشحال باشم ذوق اینو داشتم بلاخره یه پایه پیدا کردم برم یه کافه دنج و دوست داشتنی و یه دل سیر سیگار بکشم.

دراز2 از اون آدماست که سیگار کشیدن باهاش خیلی میچسبه. و بخاطر هوشی که داره حرف زدن باهاش لذت بخشه.

بای اینکه بعد مدتها میدیدمش ولی اصلا دلم براش تنگ نشده بود. وقتی بغلم کرد یه لحظه داشت یادم میرفت که منم باید بغلش کنم. ولی گذشته از همه اینا دوست خیلی خوبه.

ذلم واقعا واسه کافه گردیام تنگ شده بود.

الان یاد اون روز افتادم که رفتم کافه سارا تو خیابون ولیعصر و بعدش کل مسیر انقلاب رو تا خونه پیدا رفتم و سیگار کشیدم.

اون روز آخرین روزی تو تهران بود عاشقانه به شهرم قول دادم که بلاخره برمیگردم.


چرا به خودم نمیام؟ تا کی قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟ زمستون گذشت، بهار گذشت، تابستون گذشت، و پاییز. پاییز هم دارم میگذره. 
دلیلش چیه؟ مشکل از کجاست؟
دقیقا باید چکار کنم که نمیکنم؟ چرا دارم باز به شیوه گذشته عمل میکنم؟ بلاخره کی میخوام این من درونی که که من نیستم رو نابود کنم؟

اینجوری نمیشه. هرهفته داره بدتر از هفته قبل میگذره و اصلا متوجه نمیشم دلیلش چیه.

بارها و بارها با خودم حرف زدم، از خودم قول گرفتم و چرا؟
تک تک لحظات رو دارم میکشم و از دست میدمشون.


امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.

خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتونم بچه ای داشته باشم زندگی بطور عجیبی برام بی ارزش میشه. چکار کنم آنه؟ زندگیم رو هواست، باید چکار کنم؟ ازدواج اصلا با برنامه های الان من جور در نمیاد. من اصلا فکر نمیکردم قضیه ای پیش بیاد که مجبور شم ازدواج رو تو الویت اول برنامه هام قرار بدم.

حبه کوچولوی من. میخوام بدونی مامانی انقدر دوست داره، انقدر وجودت تو زندگی براش مهمه که حاضره بخاطر تو از علایق و برنامه هاش بگذره.


دیشب میخواستم یه پست جدید بنویسم، یعنی خیلی اتفاقی تو برهوتی از اینترنت زدم رو سایت بیان و بالا اومد. یه هفته ست هیچ سایتی حتی داخلی ها برام بالا نمیاد و باز شدن صفحه بیان مثل این بود که از ته یه چاه بلاخره یکی صداتو شنیده. با اینکه زیاد اهل تل و اینستا نیستم اما سرچ کردن چیزایی که در لحظه برام سوال میشه و ذهنمو درگیر میکنه برام مثل یه عادت شده. یه عادت که خودمم نمیدونستم بهش اعتیاد دارم.

دیشب وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن ذهن درگیری داشتم که تمایل داشت به ناخوش بودن. نمیدونستم راجع به چی میخوام بنویسم اما میدونستم دلم میخواد خودمو تو کلمات غرق کنم.

نمیدونم چطور شد که یهو شروع کردم به خوندن پست های قبلیم ولی خوندن بعضی هاشون انقدر برام جذاب بود که گاهی یادم میرفت خودم نوشتمشون.
انقدر به خوندن ادامه دادم تا رسیدم به اولین پست وب. خیلی هارو سرسری میخوندم و خیلی هارو هم رد میکردم ولی بعضی از پست ها منو وادار به میکرد به فکر کردن. فکر کردن به اینکه واقعا منه واقعی کیه؟ اینهمه نوسان تو درونم بخاطر چیه؟
تا همین الانش مثل یه بچه داشتم از صفحم مراقبت میکردم. تا نکنه یکی بیاد یچیزی بگه که من دیگه از نوشتن دست بکشم. ولی الان دیگه بازش میذارم تا رهگذری بتونه از کنارش عبور کنه. بچم دیگه به اندازه کافی جون گرفته که بتونه رو پای خودش وایسته. دیگه من فقط برای پیرزنی مینویسم که در آینده قراره اینجارو بخونه.

یکی از چیزایی که دیشب به خودم یادآور شدم نوشتن حتمی عنوان بود. عنوان باید بیان کننده حال و هوای کلی متن باشه که بتونم پست هارو موقع خوندن تو ذهنم دسته بندی کنم.

 

دیشب انقدر خسته بودم که نتونستم چیزی بنویسم. همین الانش هم چیزایی که باید گفته میشد رو بیان نکردم. ولی در تصحیح پست قبلی باید بگم "1دی"، نه "1آذر".
بقیش بمونه واسه پست بعد.


راجع به سرباز بودنش چیزی نگفتم هنوز.

ساعت 3ونیم شبه؛ هم خستم، هم خوابم میاد، هم داره گشنم میشه، هم فردا صبح زود باید برم نوبت دکتر بگیرم.

یادم باشه به وقتش مفصل راجع بش حرف بزنم.

یسری چیزاهم هست راجع به خودمه. امیدوارم یادم بمونه.


عارفه مجلسی، تجربى نظام قدیم - یاسوج33 دقیقه قبل

بچها اینایی که میگین چون تراز پایینی داریم دیگه نمیشه موفق بشیم اینطورنیس شمابایدروزب روز بفکربهترشدن باشین خواهر من سال 96 از اواسط اذر خوند ترازاولش 4600 بود کم کم خودشوجلو برد وازصفر وصفرشروع کرده بود بعد ترازش به 6100رسید ورتبش هزارشد هرچند انتخاب رشتش بد بود واون سال قبول نشد اما سال 97 رتبش 52 شد


اصلا حوصله ندارم بخوام راجع بشون یه پست بنویسم ولی این باید اینجا ثبت شه تا روزیکه بهش نیاز داشتم برگردم بخونم و الکی واسه چیزای مذخرف حرص نزنم.

یچیز جدیدی که کشف کردم من حتی تو پستامم توانایی ابراز وجود خود واقعیم رو ندارم.

گاهی واقعا کلافه میشم و میزنم به سیم آخر واسه رفتاراشون. گاهی انقدر ناراحت میشم که روحم درد میگیره از اینکه هردوشون دارن اذیت میشن. ولی این دوتا واقعا بدون همم نمیتونن.

باید سریعا درسمو تموم کنم برم از اینجا. این شرایطو دوس ندارم. اگه من نباشم به هم نیاز پیدا میکنن و مجبورن به هم رو بندازن. ولی تا وقتی من هستم و میتونم یسری از مسئولیت هاشونو به دوش بکشم هر روز و هر روز از هم دورتر میشن.


تو نوشتن عنوان دستم بسته شد. چون یسری چیزا تو سرم بود که خواستم بنویسم راجع بشون که ندونستم عنوان رو دقیقا واسه کدوم یکیشون بذارم. حالا هرچی.

اول شروع میکنم از چیزیکه هستم، چیزیکه میخوام باشم، چیزیکه باید باشم، چیزیکه دوس دارم باشم، چیزیکه فکر میکنم هستم، ولی خب نمیدونم چرا یهو یکی دیگه میشم.

این دقیقا عین چیزی بود که تو سرمه. یعنی دیگه نمیشه تفکیکش کرد الان مفصل توضیح میدم.

من خودمو یه آدم به شدت عصبی، مردم گریز، بی انرژی، انزواطلب و به شدت همه چی به تونبونم میبینم. ولی نمیدونم چرا تا دهن باز میکنم درجا ادای آدمای مهربون، گرم، صمیمی و اجتماعی رو در میارم. ناخواسته ادا در میارم و از درون عذاب میکشم. بعد بعضی جاها که خوددار بودنم رو از دست میدم طرف میگه چت شده یهو؟ یا چرا عصبی شدی؟ چرا افسرده ای؟ حالا اینجور مواقع هرچی ام بگم نمیتونم ثابت کنم بابا من درونم همینه. فقط در حالت عادی توانایی بروزشو ندارم. انگار یکی دیگه هی کنترلم میکنه که به آدما توجه کن، بخند، حرف بزن، گرم بگیر، بعد یهو کم میارم. تو همون لحظه هیچ جوره قابل کنترل نیست. دوست ندارمش اصلا. حس بدی داره ولی نمیدونم چرا هر دفعه سعی میکنم کنترلش کنم بدتر گند میخوره به همه چی.

ولی تو چتی خیلی خوبم. همون خودِخودِ واقعیمم.  وقتی یکی بام حرف میزنه میگم برو به تنبونم. چیزیکه باید به زبون بیارمو به راحتی میگم و قورتش نمیدم. سعی نمیکنم با ادب، مهربون و دوست داشتنی باشم. هرچی هستم خودمم. و واقعا با خود واقعیم حال میکنم.

مثلا دیروز تو وبلاگ یکی که نمیشناختمش یه قسمت یه آهنگی رو دیدم که دلم خواست گوش بدمش. انتخاب فیلم و کتاب و آهنگ از جمله سخت ترین کاراست برام. خودمم گاهی نمیدونم ملاک انتحاب و علایقم چیه ولی اگه حس کنم فیلمی ارزش دیدن داره، کتابی ارزش خوندن داره، یا آهنگی ارزش گوش دادن داره و به خونم تزریق میشه برای لذت لحظه ای هم شده سعی میکنم حال کنم باش.
خب داشتم میگفتم، یه تیکه از آهنگ رو تو وبلاگش خوندمو چون مدتی میشد آهنگ جدید گوش نداده بودم پیش خودم گفتم دلم میخواد گوش بدمش. از اونجاییکه مرورگر من چیزی سرج نمیکنه نمیتونستم آهنگ رو از نت بگیرم. براش کامنت کردم میشه آهنگ رو به پستت پیوست کنی؟ برگشت گفت حوصله ندارم. تو دلم گفتم لقت، کسکش نت مگه حوصله نداری. ولی خیلی مودبانه جوابشو دادم، با شوخی و مزاح اشاره کردم به مشکل نت و مرورگر تا لقش بفهمه گیر نبودم مم نمیذاشتم دهنش. ولی یچیزی تو درونم اجازه نمیده چیزیکه واقعا دلم میگه رو به همچین کس مغزا تحویل بدم. نتیجش این میشه بعدش به خودم میگم حالمو بهم میزنی با این ادبت.

میرسیم به مسئله خوابگاه.
من خودم فکر میکنم زندگی با خونواده و متذکر شدن مدام اینکه باید با ادب باشی، محترم باشی، مهربون باشی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که آدمای دیگه خوششون بیاد و به به و چه چه کنن از بچه ای که تربیت شده باعث و بانی شخصیت واقعی سرکوب شده ی منه. یه مدت که خوابگاه بودم واقعا حسرت خوردم از دیدن کسایی که ابراز وجودشو داشتن و من بخاطر تربیت به اصطلاح خونوادگیم مدام باید به خودم سرکوفت میزدم که بلد نیستم چطور ابراز وجود کنم و تا میام دهنمو وا کنم فقط یسری جملات زیبا و مجلسی ازش میزنه بیرون و در برابر هر خواهشی یه لبخند چسبوندن به لبام و اینو تو ضمیر ناخودآگاهم چپوندن که که احترام اولویت هرچیزیه. م تو این تربیت.
در نهایتش چی شد؟ باز نذاشتن خوابگاه بمونم، گفتن تربیتت دچار اختلال میشه!!!!! بابااااا من تازه داشتم یاد میگرفتم چطو همونی باشم که دلم میخواد، چیکار میکنید واقعا؟وات د فاز؟

آخرشم مسئول خوابگاه کلی از مادر و پدر تشکر کرد بابت بچه با تربیتی که دارن و من همچنان خودمو فحش بارون میکردم.

ولی نکته جالب داسنان بچه های تو خوابگاه بودن که باشون میپلکیدم، بچه هایی که واسه یه حرفشون کل دیوارای خوابگاه به لرزه در میومدن. بچه هایی که از من بزرگتر بودن و هرکی میدید بهشون میگفت واقعا این جقله ی (جغله!؟) خونگی چطور با شما میپلکه؟ بعد که یکم گرم میگرفتیم میدیدن نه من از خودشونم، فقط بم میدون داده نشده که بتازونم.


دلم قدم زدن در بلوار الیزابت را میخواهد؛
هندزفری در گوش با چشمانی بسته، آرام این آهنگ را زمزمه خواهم کرد و نسیم سوکِ اولین شب از آخرین ماهِ پاییز نودوهشت را از لابه لای درختان بلند میان بلوار به آغوش خود فرا خواهم خواند.

 

► آهنگی که قرار بود در بلوار الیزابت زمزمه شود ولی نشد.

 


+ اوضاع خوب میگذره؟

_ آره میگذره
دارم میجنگم
زندگی لذت بخش شده
با اینکه همه همونن و چیزی عوض نشده ولی خودم عوض شدم و دارم میشم
احساس میکنم تو یه مزرعه آفت زده گندم دارم رشد میکنم چون فهمیدم یه بار زندگی میکنم و باید تاثیرمو رو دنیا بذارم
امشبم بارون قطره هارو دارم رو برگم حس میکنم

+ حال خونم ته  کشیده بود
حال مختصرت تزریق شد بم

_ چرا من باید این چیزارو امشب بت میگفتم نمیدونم ولی حتما یه چیزی هس
یه قدرتی وجود داره
خوب باش همیشه دخترک

+ مرسی فضانورد کوچک


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دکوراسیون چوبی Angie ایران موزیک بررسی بازی death stranding دست نوشته سلامت و نشاط در خانواده ها با(ir salamat) جعفر سلیمی دهنه سر سفید رود Ashley